سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

توصیه هاى امام مهدى علیه السلام

    نظر

 

توصیه هاى امام مهدى علیه السلام  السلام علیک

سید احمد رشتى گوید: عازم سفر حج بودیم ، در یکى از منازل بین راه حاجى جبار که جلودار قافله بود نزد ما آمد و گفت : این منزل که در پیش داریم ترسناک است ، زودتر آماده شوید تا به همراه قافله باشد و از ما جدا نمانید.
حدود دو ساعت و نیم حرکت کردیم و از منزل قبلى بین راه دور شدیم که هوا تاریک شد و برف شروع به باریدن کرد بطورى که دوستان هر کدام سر خود را پوشاندند و سرعت به راه خود دادمه دادند اما من هر چه کردم که با آنها همراه باشم موفق نشدم و تنها در بین راه ماندم . از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم ، بسیار مضطرب بودم ، پس از قدرى فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همین جا بمانم تا صبح شود و به همان منزلى قبلى برگردم و با چند نفر نگهبان به قافله برسم .
در همان حال در برابر خود باغى را مشاهده کردم که در آن باغبانى بود و بابیل خود به درختان مى زد تا برف آنها فرو ریزد. باغبان پیش آمد و با کمى فاصله برابر من ایستاد و فرمود:
تو کیستى ؟
عرض کردم : دوستان همراه من رفتند و من ماندم و راه را هم نمى دانم .
فرمود: نافله (نماز مستحبى ) بخوان تا راه را پیدا کنى .
مشغول خواند نافله شدم . پس از آن دوباره آمد و فرمود: نرفتى ؟
عرض کردن : و اللّه راه را نمى دانم .
فرمود: جامعه (زیارت جامعه کبیره ) بخوان .
من جامعه را حفظ نبودم اما برخاستم و تمام زیارت جامعه را از حفظ خواندم .
دوباره آمد و فرمود: هنوز نرفتى ؟ اینجا هستى ؟
بى اختیار گریه کردم و گفتم : هنوز نرفته ام راه را نمى دانم .
فرمود: عاشورا (زیارت عاشورا) بخوان .
من زیارت عاشورا را هم حفظ نبودم اما برخاستم و زیارت عاشورا را بطور کامل با صد لعن و صد سلام و دعاى بعد از آن خواندم که دیدم باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟
عرض کردم : نه تا صبح هستم .
فرمود: الان ، تو را به قافله مى رسانم . سوار الاغى شد و فرمود: پشت سر من سوار الاغ شو! من هم سوار شدم و افسار اسبم را در دست گرفتم ولى اسب حرکت نکرد:، افسار اسب را به دست گرفت و اسب حرکت کرد.
آنگاه دست خود را بر زانوى من گذارد و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانید؟ نافله ، نافله ، نافله . باز فرمود: چرا شما عاشورا نمى خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
سپس فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانید؟ جامعه ، جامعه ، جامعه .
آنگاه یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقاى تو هستند که لب جوى آب فرود آمده اند و براى نماز صبح وضو مى گیرند.
من از الاغ پایین آمدم که سوار اسب خود شوم اما نتوانستم . او کمک کرد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف دوستانم گرداند. من در آن حال به این فکر فرو رفتم که این شخص چه کسى است که به زبان فارسى سخن مى گوید در حالى که در آن منطقه همه مسیحى بودند و با زبان ترکى صحبت مى کردند، از طرفى چگونه به این سرعت مرا به دوستان خود رسانید پشت سر خود نگاه کردم هیچ کس را ندیدم و اثرى از او مشاهده نکردم .
(200)
پرداخت خمس  
حسن بن عبداللّه گوید: در زمان غیبت صغراى امام علیه السلام سلطان وقت مرا به شهر قم فرستاد تا حاکم آن شهر باشم . در بین راه که حرکت مى کردیم چشمم به شکارى افتاد و بدنبال آن حرکت کردم تا اینکه از همراهان و لشکریان خود دور شدم و به نهرى رسیدم . در این هنگام اسب سوارى که سر و صورت خود را با عمامه اى سبز بسته بود و فقط دو چشمش پیدا بود بسوى من آمد و نام مرا به زبان آورد و گفت : اى حسن !
گفت : چرا به ناحیه (مقدسه ) اعتنا ندارى و خمس مالت را به نمایندگان من نمى دهى ؟ من با اینکه مردى شجاع بودم و از کسى نمى ترسیدم از او ترسیدم و گفتم : آنچه را فرمودى انجام مى دهم .
فرمود: وقتى به قم رفتى و اموالى بدست آوردى خمس آن را به مستحقین آن بده .
گفتم : اطاعت مى کنم .
او عنان اسب را گرفت و رفت و من هم برگشتم اما نفهمیدم که از کدام طرف رفت و هر چه این طرف و آن طرف رفتم او را نیافتم .
(201)
و الحمدللّه رب العالمین .